loading...

کاغذی دارم ذاتش سفید ولی سیاه از خاطره ها!!!

خط به خط با من

بازدید : 187
يکشنبه 10 اسفند 1398 زمان : 1:42

بعضی وقتا آدما فکر میکنن که با داد زدن سر همدیگه میتونن خودشون رو خالی کنن و ابراز قدرت کنن.ولی تو بسیاری از موارد چیزی جز ناراحتی بیش حد برای طرف مقابل چیزی نداره.اصلا چرا خیلی از همون آدما کارشون رو با داد زدن میخوان حل کنن؟درسته داریم تو دنیایی زندگی میکنیم که تا داد و فریاد نکنی حقت رو بهت نمیدن(که کلا نمیدن)ولی باور کنین خیلی وقتا نتیجه عکس میده.چند مدت پیش رفته بودم نونوایی بعد یه آدم متوسط قد اومده بود و میخواست بدون صف نون بخره و بره...داد و بیداد کرد و رف جلو صف!بعد یهو شاتر اومد بیرون تا خورد زدش🙂همه متعجب شدیم از ممد شاتر که آدم معقولی بود😮ولی کیه که ندونه ظلم و زورگویی به خیلیا فشار میاره.البته بگم اگه خودمم‌ دستم گچ نگرفته بود حساب کارو دستش میدادم...آخ ببخشید نباید از اون رویه آدمیزاد رونمایی کرد(خوی حیوانی)به هرحال بعضا اینجوری میشه...آرش عاشق و دلباخته صنمِ(همسایه‌های من)هرکاری کرد و میکنه که صنم رو عاشق خودش کنه(من میگم هست ولی پُررو نمیکنه آرش رو)همه چیز از اونجا شروع شد که آرش فهمید قرار واسه صنم خواستگار بیاد....سیمای ذهنش قاطی کرد و رفت جلو درِ خونه آقا پرویز(بابای صنم)....

چگونه مثل زرافه باشیم ؟! یک سر و گردن از بقیه بالاتر
بازدید : 269
يکشنبه 10 اسفند 1398 زمان : 3:31

کُلبه‌‌‌ای چوبی در بیکران نگاهم نقش بسته""یک میز و دو صندلی""طرح چوبی دیواره‌هایش جاااان می‌دهد برای نگارش خاطرات تلخ و شیرین"یک تیغ و دل نوشته یک تاریخ"چراغ کُلبه ام نیمه روشن است،نیمی‌روشن نیمی‌تاریک!!صندلی اول در روشنی(خالیست)صندلی دوم در تاریکی(خیالیست)...مِنو باز است برای انتخاب"یک لیوان شراب و دو استخوان"روی صندلی می‌نشینم نگاهم رو به جلو اما به گذشته بر میگردم!!! چشمانم را میبندم،میروم..میروم..میروم به تابستان؛هوا گرم است ولی میلرزم!! درست 2 سال و 5 ماه و 16 روز پیش...ساعت طرفای ۱۰ شب بود که لرزی عجیب تمام وجودم رو گرفت.نمیدونستم از چی این لرز اومده تو تن و بدنم!آخه تو بوشهر اونم تابستون که گرما ذوب میکنه آهن رو من چرا باید این لرز بیوفته تو بدنم.از خونه زدم بیرون که خودم رو برسونم به اولین درمونگاه شبانه روزی.نرسیده به میدون امام خودم رو جلوی یه درمونگاه دیدم و رفتم تو...به پذیرش که رسیدم‌ قبل از اینکه حرفی بزنم از هوش رفتم و افتادم.چشمام رو که باز کردم تو یه اتاق بودم و یه پرستار خانوم پشتش به من بود،بهم گفت؛پس به هوش اومدی؟منم گفتم چی شده بود خانوم دکتر؟گفت؛هیچی فقط از تب و لرز زیاد بی هوش شدی...که اونم به خاطر سرمایی هست که خوردی.گفتم خانوم دکتر سرما تو تابستون؟روشو بهم برگردوند و گفت؛من دکتر نیستم پرستارم.چشام که بهش افتاد دلم لرزید و نتونستم پلک بزنم دیگه....انگار یه جایی یه جوری دیگه باهاش برخورد داشتم چون خیلی برام آشنا بود...

تمام مدارس کشور تا دوشنبه ۱۲اسفند 98 تعطیل شد
بازدید : 118
يکشنبه 10 اسفند 1398 زمان : 3:31

همیشه سلام سلامتی میاره اونم از جنس خوبش.البته این روزا سلامتی شده گوهر نایاب!گوهری که از ترس یک بیماری داریم در به در دنبالش میگردیم.به هرحال سلام.از امروز به بعد تو این وبلاگ دور هم جمع میشیم و حرف میزنیم...می‌پرسین در مورد چی؟در مورد همه چیز،در مورد زندگی من زندگی تو زندگی همه‌ی ماهایی که لحظه به لحظه با تلخی‌ها و شیرینی‌های خاصی مواجه هستیم.ولی دنبال یه خط درست میریم تا به نتیجه برسیم.از امروز به بعد من مینویسم و شما نظر میدید یا برعکس.باهم دیگه بو میکنیم زندگی رو نفس میکشیم لحظه‌های تلخ و شیرین همدیگرو...کاش کاش کاش باران ببارد تا خیس کند خیالم را در این شلوغی پُر از هیچ....

روز دوم[بازگشت به ۲ سال و ۵ ماه ۱۶ روز پیش]

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 8
  • بازدید کننده امروز : 6
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 13
  • بازدید ماه : 28
  • بازدید سال : 88
  • بازدید کلی : 1676
  • کدهای اختصاصی